یک پرسش

در راستای پاسخ گویی به سولات تربیتی و شبهات دینی فعالیت میکند

یک پرسش

در راستای پاسخ گویی به سولات تربیتی و شبهات دینی فعالیت میکند

شهادت امام رضا علیه السلام

امـا کـیـفـیـت شـهـادت آن جـگـر گـوشـه رسـول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم به روایت ابوالصلت چنان است که گفت : روزى در خدمت حضرت امام رضا علیه السلام ایستاده بودم فـرمـود کـه داخل قبه هارون الرشید شو از چهار جانب قبر او از هر جانب یک کف خاک بیاور، چـون آوردم آن خـاک را کـه از پـس و پـشـت او بـرداشته بودم بویید و انداخت و فرمود که مـاءمـون خواهد خواست که قبر پدر خود را قبله قبر من نماید و مرا در این مکان مدفون سازد سـنـگ سـخـت بزرگى ظاهر شود که هر چه کلنگ است در خراسان جمع شود براى کندن آن ممکن نشود کند آن ، آنگاه خاک بالاى سر و پایى پا را استشمام نمود چنین فرمود، چون خاک طـرف قبله را بویید فرمود: که زود باشد که قبر مرا در این موضع حفر نمایند. پس امر کـن ایـشان را که هفت درجه به زمین فرو برند و لحد آن را دو ذراع و شبرى سازند که حق تـعـالى چندان که خواهد آن را گشاده سازد و باغى از باغستانهاى بهشت گرداند آنگاه از جانب سر رطوبتى ظاهر شود پس به آن دعایى که ترا تعلیم مى نمایم تکلم کن تا به قدرت خدا آب جارى گردد و لحد از آب پر شود و ماهى ریزه چند در آن آب ظاهر شود چون ماهیان پدید آیند این نان را که به تو مى سپارم در آن آب ریزه کن که آن ماهیان بخورند آنـگـاه مـاهـى بـزرگـى ظـاهـر شـود و آن مـاهـیـان ریـزه را برچیند و غایب شود پس ‍ در آن حـال دست بر آب گذار و دعایى که ترا تعلیم مى نمایم بخوان تا آن آب به زمین فرو رود و قـبـر خـشـک شـود و ایـن اعـمـال را نکنى مگر در حضور ماءمون و فرمود که فردا به مـجـلس ایـن فـاجـر داخـل خواهم شد اگر از خانه سر نپوشیده بیرون آیم با من تکلم نما و اگـر چـیـزى بـر سـر پـوشیده باشم با من سخن مگو.

  ابوالصلت گفت : چون روز دیگر حضرت امام رضا علیه السلام نماز بامداد ادا نمود جامه هاى خویش را پوشید و در محراب نـشـسـت و مـنـتـظر مى بود تا غلامان ماءمون به طلب وى آمدند، آنگاه کفش خود را پوشید و رداى مـبـارک خود را بر دوش افکند و به مجلس ماءمون درآمد و من در خدمت آن حضرت بودم . در آن وقت طبقى چند از الوان میوه ها زند وى نهاده بودند و او خوشه انگورى را که زهر را به رشته در بعضى از دانه هاى آن دوانیده بودند در دست داشت و بعضى از آن دانه ها که بـه زهـر نیالوده بودند از براى رفع تهمت زهر مار مى کرد. چون نظرش بر آن حضرت افـتـاد مشتاقانه از جاى خود برخاست و دست در گردن مبارکش انداخت و میان دو دیده آن قرة العین مصطفى را بوسید و آنچه از لوازم اکرام و احترام ظاهرى بود دقیقه اى فرو نگذاشت . آن جـنـاب را بـر بـسـاط خـود نـشـانـیـده و آن خـوشـه انگور را به وى داد و گفت : یابن رسول اللّه ! از این نکوتر انگور ندیده ام ، حضرت فرمود که شاید انگور بهشت از این نکوتر باشد، ماءمون گفت : از این انگور تناول نما، حضرت فرمود که مرا از خوردن این انـگـور مـعـاف دار. مـاءمـون مـبـالغـه بـسـیـار کـرد و گـفـت البـتـه مـى بـایـد تـنـاول نـمـود مگر مرا متهم مى دارى با این همه اخلاص که از من مشاهده مى نمایى ، این چه گـمانها است که به من مى برى ، و آن خوشه انگور را گرفته دانه چند از آن خورد باز به دست آن جناب داد و تکلیف خوردن نمود. آن امام مظلوم چون سه دانه از آن انگور زهرآلود تـنـاول کـرد حـالش دگـرگـون گـردیـد و بـاقـى خـوشـه را بـر زمـیـن افـکند و متغیرالا حـوال از آن مـجـلس برخاست ، ماءمون گفت : یابن عم ! به کجا مى روى ؟ فرمود: به آنجا کـه مـرا فرستادى ! و آن حضرت حزین و غمگین و نالان سر مبارک پوشیده از خانه ماءمون بیرون آمد.

ابـوالصـلت گـفـت : به مقتضاى فرموده آن حضرت با وى سخن نگفتم تا به سراى خود داخـل گـردیـد فـرمـود کـه در سـراى را بـبـنـد. و رنـجور و نالان بر فراش خویش تکیه فـرمـود، چـون آن امـام مـعـصـوم بـر بـستر قرار گرفت در سراى را بسته و در میان خانه مـحـزون و غـمـگـین ایستاده بودم ناگاه جوان خوشبوى مشگین مویى را در میان سرا دیدم که سـیماى ولایت و امامت از جبین فائزالا نوارش ظاهر بود و شبیه ترین مردمان بود به جناب امـام رضـا عـلیـه السـلام . پـس بـه سـوى وى شـتـافـتـم سـؤ ال کردم که از کدا راه داخل شدى که من درها را محکم بسته بودم ؟ فرمود: آن قادرى که مرا از مـدیـنـه بـه یـک لحـظـه بـه طـوس آورد از درهـاى بـسـتـه مـرا داخـل سـاخـت . پـرسیدم تو کیستى ؟ فرمود: منم حجت خدا بر تو اى ابوالصلت ، منم محمّد بن على ! آمده ام که پدر غریب مظلوم و والد معصوم و مسموم خود را ببینم و وداع کنم ، آنگاه در حـجـره اى که حضرت امام رضا علیه السلام در آنجا بود رفت . چون چشم آن امام مسموم بـر فـرزند معصوم خود افتاد از جاى جست و یعقوب وار یوسف گم گشته خود را در آغوش کشید و دست در گردن وى درآورد و او را بر سینه خود فشرد و میان دو چشم او را بوسید و آن فـرزنـد مـعـصـوم را در فـراش خـود داخـل کرد و بوسه بر روى وى مى داد و با وى از اسـرار مـلک و مـلکـوت و خـزائن عـلوم حى لایموت رازى چند مى گفت که من نفهمیدم و ابواب عـلوم اولیـن و آخـریـن و ودایـع حـضـرت سـید المرسلین را به وى تسلیم کرد، آنگاه بر لبهاى مبارک حضرت امام رضا علیه السلام کفى دیدم از برف سفیدتر حضرت امام محمّد تقى علیه السلام آن را لیسید و دست در میان سینه پدر بزرگوار خود برد و چیزى مانند عـصـفـور بـیـرون آورد و فـرو بـرد و آن طـایـر قـدسـى بـه بـال ارتـحال گرد تعلقات جسمانى از دامان مطهر خود افشانده به جانب ریاض رضوان قدس پرواز کرد.
پـس حـضـرت امام محمّد تقى علیه السلام فرمود که اى ابوالصلت به اندرون این خانه رو و آب و تـخـته بیاور، گفتم : یابن رسول اللّه ! آنجا نه آب است و نه تخته ، فرمود که آنچه امر مى کنم چنان کن و ترا به اینها کارى نباشد چون به خانه رفتم آب و تخته را حـاضـر یـافـتـم بـه حـضـور بـردم و دامـن بـر زده مـسـتـعـد آن شـدم کـه آن جـناب را در غـسـل دادن مـدد نـمـایـم فـرمـود که دیگرى هست مرا مدد نماید، ملائکه مقربین مرا یاورى مى نـمـایـنـد به تو احتیاج ندارم . چون از غسل فارغ گردید فرمود که به خانه رو و کفن و حـنـوط بـیـاور، چـون داخـل شـدم سـیدى دیدم که کفن و حنوط بر روى آن گذاشته بودند و هـرگـز آن را در آن خـانـه نـدیـده بـودم بـرداشـتـم و بـه خـدمت حضرت آوردم . پس ‍ پدر بزرگوار خود را کفن پوشانید و بر مساجد شریفش حنوط پاشید و با ملائکه کروبیین و ارواح انبیاء و مرسلین بر آن فرزند خیرالبشر نماز گزاردند آنگاه فرمود که تابوت را بـه نـزد مـن آور، گـفـتـم : یـابـن رسـول اللّه ! بـه نزد نجار روم و تابوت بیاورم ؟ فـرمـود کـه از خـانه بیاور چون به خانه رفتم تابوتى دیدم که هرگز در آنجا ندیده بـودم کـه دست قدرت حق تعالى از چوب سدرة المنتهى ترتیب داده بود پس آن حضرت را در تـابـوت گـذاشـت و دو رکـعـت نـمـاز بـه جا آورد و هنوز از نماز فارغ نگشته بود که تـابـوت بـه قدرت حق تعالى از زمین جدا گشت سقف خانه شکافته شد و به جانب آسمان مـرتـفـع گـردیـد و از نـظـر غـایـب شـد. چـون از نـمـاز فـارغ گـردیـد گـفـتـم : یـابـن رسـول اللّه ! اگر ماءمون بیاید و آن حضرت را از من طلب نماید در جواب او چه گویم ؟ فرمود که خاموش شو که به زودى مراجعت خواهد کرد، اى ابوالصلت ! اگر پیغمبرى در مـشـرق رحـلت نـماید و وصى او در مغرب وفات کند البته حق تعالى اجساد مطهر و ارواح مـنـور ایـشـان را در اعـلاعلیین با یکدیگر جمع نماید، حضر در این سخن بود که باز سقف شکافته شد و آن تابوت محفوف به رحمت حى لایموت فرود آمد و آن حضرت پدر رفیع قـدر خـویـش را از تـابـوت بـرگـرفـت و در فراش به نحوى خوابانید که گویا او را غـسـل نـداده انـد و کـفـن نـکـرده انـد پـس فـرمـود کـه بـرو و در سـرا را بـگـشـا تا ماءمون داخـل شـود. چـون در خـانـه را بـاز کردم ماءمون را دیدم با غلامان خود بر در خانه ایستاده بـودنـد پـس مـاءمـون داخـل خـانـه شـد و آغـاز نـوحـه و زارى و گـریه و بى قرارى نمود گـریبان خود را چاک زد و دست بر سر زد و فریاد برآورد که اى سید و سرور در مصیبت خـود دل مرا به درد آوردى و داخل آن حجره شد و نزدیک سر آن حضرت نشست و گفت شروع کنید در تجهیز آن حضرت و امر کرد قبر شریف آن حضرت را حفر نمایند، چون شروع به حـفـر کـردنـد آنـچـه آن سـرور اوصـیاء فرموده بود به ظهور آمد، چون در پس سر هارون خـواسـتـنـد کـه قـبـر مـنـور آن حـضـرت را حـفـر نـمـایـنـد زمـیـن انـقـیـاد نـکـرد، یـکـى از اهل آن مجلس به ماءمون گفت تو اقرار به امامت او مى نمایى ؟ گفت : بلى ، آن مرد گفت که امـام مـى باید در حیات و ممات بر همه کس مقدم باشد پس امر کرد قبر را در جانب قبله حفر نـمـایـنـد چـون آب و مـاهـیـان پـیـدا شـدنـد مـاءمون گفت پیوسته امام رضا علیه السلام در حال حیات غرائب و معجزات به ما مى نمود بعد از وفات نیز غرایب و کرامات خود را بر ما ظاهر گردانید چون ماهى بزرگ ماهیان خرد را برچید یکى از وزراء ماءمون به او گفت : مى دانى که آن حضرت در ضمن آن کرامات ترا به چه چیز خبر داده ؟ گفت : نمى دانم ! گفت : آن جـنـاب اشـاره فـرمـوده اسـت بـه آنـکـه مـثـل مـلک و پـادشـاهـى شـمـا بـنـى عـبـاس مثل این ماهیان است کثرت و دولتى که دارید عنقریب ملک شما منقضى شود و دولت شما به سر آید و سلطنت شما به آخر رسد و حق تعالى شخصى را بر شما مسلط سازد همچنان که ایـن مـاهـى بـزرگ مـاهـیـان خـرد را بـرچـیـد شـمـا را از روى زمـیـن بـرانـدازد و انـتـقـام اهل بیت رسالت را از شما بکشد. ماءمون گفت : راست مى گویى . آن جناب را مدفون ساخت و مراجعت کرد.

ابـوالصـلت گـفت که بعد از آن ماءمون مرا طلبید و گفت : به من تعلیم نما آن دعا را که خواندى و آب فرو رفت ، گفتم : به خدا سوگند که آن را فراموش کردم ، باور نکرد با آنـکـه راسـت مـى گـفـتـم و امـر کـرد مـرا بـه زنـدان بـردنـد و یـک سـال در حـبـس او مـانـدم چـون دلتـنـگ شـدم شـبـى بـیـدار مـانـدم و بـه عـبـادت و دعـا اشـتغال نمودم و انوار مقدسه محمّد و آل محمّد صلوات اللّه علیهم اجمعین را شفیع گردانیدم و بـه حـق ایـشـان از خداوند منان سؤ ال کردم که مرا نجات بخشد، هنوز دعاى من تمام نشده بود که دیدم حضرت امام محمّد تقى علیه السلام در زندان نزد من حاضر شد و فرمود که اى ابوالصلت ! سینه ات تنگ شده است ؟ گفتم : بلى ، واللّه ! گفت : برخیز و زنجیر از پـاى مـن جـدا شـد و دسـت مـرا گـرفـت و از زندان بیرون آورد و حارسان و غلامان ، مرا مى دیـدنـد و بـه اعـجـاز آن حـضـرت یاراى سخن گفتن نداشتند، چون مرا از خانه بیرون آورد فرمود که تو در امان خدایى دیگر تو هرگز ماءمون را نخواهى دید و او ترا نخواهد دید چنان شد

منتهی الآمال- شیخ عباس قمی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد