یک پرسش

در راستای پاسخ گویی به سولات تربیتی و شبهات دینی فعالیت میکند

یک پرسش

در راستای پاسخ گویی به سولات تربیتی و شبهات دینی فعالیت میکند

شعر شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها

کودکى را که پدر در سفر است

 

روز و شب دیده حسرت به در است

 

تا زمانى که بود چشم به راه

 

دلش آزرده بود خواه نخواه

 

هر صدایى که ز در مى آید

 

به گمانش که پدر مى آید

 

باز چون دیده ز در برگیر

 

گرید و دامن مادر گیرد

 

همه کوشند ز بیگانه و خویش

 

بهر دلجوى او بیش از پیش

 

آن یکى خندد و بوسد رویش

 

آن دگر شانه زند بر مویش

 

مادرش شهد کند در کامش

 

گاه با وعده کند آرامش

گاه گوید پدرت در راه است

 

غم مخور، عمر سفر کوتاه است

 

مى برندش گهى از خانه به در

 

تا شود منصرف از فکر پدر

 

نگذارند دمى تنهایش

 

سر نپیچند ز خواهشهایش

 

تا که دوران سفر طى گردد

 

رفع افسردگى از وى گردد

 

پدرش آید و گیرد به برش

 

بکشد دست محبت به سرش

 

دلش از وصل پدر شاد شود

 

جانش از قید غم آزاد شود

 

لیک افسوس به ویرانه شام

 

کار این سان نپذیرفت انجام

 

بود در شام میان اسرا

 

طفلى از هجر پدر نوحه سرا

 

خردسالى به اسارت در بند

 

مرغ بشکسته پرى پا به کمند

 

کودکى دستخوش محنت و رنج

 

جاى بگزیده به ویرانه چو گنج

 

بین اطفال یتیم شه دین

 

گویى آن دختر ویرانه نشین

 

بود از جمله اطفال دگر

 

بیشتر عاشق دیدار پدر

 

چون خبر از ستم شمر نداشت

 

پدرش را به سفر مى پنداشت

 

روز و شب دیده به در دوخته بود

 

دلش از آتش غم سوخته بود

 

داشت از غصه دورى پدر

 

سر به زانوى غم و دیده به در

 

لحظه اى بى پدر آرام نداشت

 

خبر از فتنه ایام نداشت

 

دائم از حال پدر مى پرسید

 

علت طول سفر مى پرسید

 

که کجا رفت و چرا رفته و کى

 

از سفر آید و بینم رخ وى ؟

 

تا به کى بى سرو سامان باشم

 

روز و شب سر به گریبان باشم

 

جاى در گوشه ویرانه کنم

 

آرزوى پدر و خانه کنم ؟

 

جانم آمد به لب از هجر پدر

 

آه از این محنت و این طول سفر

 

بود همواره از این غم بیتاب

 

تا شبى دید به خلوتگه خواب

 

کان سفر کرده ز در باز آمد

 

طایر شوق به پرواز آمد

 

لحظه اى در دل شب گشت جهان

 

به مراد دل آن سوخته جان

 

دید در خواب گل روى پدر

 

جان به وجد آمدش از بوى پدر

 

بوسه بر پاى پدر زد از شوق

 

دست بر گردنش افکند چو طوق

 

جاى بگزیده به دامان پدر

 

جانش آمیخته با جان پدر

 

با لب بسته حکایتها کرد

 

ز آنچه بگذشت شکایتها کرد

 

با پدر ز آنچه به دل داشت نهفت

 

داستانها به زبان جان گفت

 

گفت کاى پشت فلک پیش تو خم

 

نشود لطف فراوان تو کم

 

مهر خود شامل ما فرمودى

 

بذل احسان بجا فرمودى

 

باز رو جانب ما آوردى

 

الله الله که صفا آوردى

 

بود رسم پدرت نیز بر این

 

که کند لطف به ویرانه نشین

 

هیچ دانى که در ایام فراق

 

چو گذشته است به جمعى مشتاق

 

بى تو در مانده و بیچاره شدیم

 

در بیابان همه آواره شدیم

 

روزگار آتش بیداد افروخت

 

دست کین خیمه و خرگاه تو سوخت

 

هستى ما همه یکجا بردند

 

هر چه دیدند به یغما بردند

 

همه گشتیم گرفتار و اسیر

 

گاه در بند و گهى در زنجیر

 

بعد با یک سفر دور و دراز

 

شد از غم فصل نوینى آغاز

 

پیش از این ما چو نمودیم سفر

 

با تو بودیم و به آن شوکت و فر

 

کاروان قافله سالارى داشت

 

مثل عباس علمدارى داشت

 

خیمه و خرگه و اسباب سفر

 

بود ممتاز و پر از زیور و زر

 

کودکان جمله در آغوش پدر

 

همه را سایه مهر تو به سر

 

لیک این بار چو کردیم سفر

 

سفرى بود پر از خوف و خطر

 

یک نفر دوست به همراه نبود

 

محرمى غیر غم و آه نبود

 

نه پدر بود و نه سالارى بود

 

نه بردادر نه علمدارى بود

 

طى ره بیکس و تنها بودیم

 

مورد کینه اعدا بودیم

دورى راه و مشقات سفر بود از طاقت ما افزونتر

بر همه بود خور و خواب حرام

 

تا رسیدیم به ویرانه شام

 

یا مرو اى پدر این بار سفر

 

یا مرا نیز به همراه ببر

 

که اگر بى تو بمانم این بار

 

به فراق تو شوم باز دچار

 

زین همه غم نتوانم جان برد

 

از فراق تو دگر خواهم مرد

 

خود به خواب اندر و، طالع بیدار

 

بود از وصل پدر برخوردار

 

لیک بس زود، شد آن وجد وصال

 

باز تبدیل به اندوه و ملال

 

یعنى آن خواب به پایان آمد

 

باز غم آمد و هجران آمد

 

چشم بگشود چو شهزاد ز خواب

 

آرزوها همه شد نقش بر آب

 

کرد بر دور و بر خویش نظر

 

تا ببیند مه رخسار پدر

 

لیک هر قدر فزونتر طلبید

 

اثر از گمشده خویش ندید

 

شهد امید به کامش خون شد

 

گشت نومید و غمش افزون شد

 

عاقبت باز در آن نیمه شب

 

ملتجى گشت به بانو زینب

 

که دگر باز چه آمد به سرم

 

بار دیگر به کجا شد پدرم

 

دیدم او را ز سفر آمده بود

 

به کجا باز عزیمت فرمود

 

لحظه اى پیش که آمد پدرم

 

جاى بر سینه خود داد سرم

 

گفت با من که تو چون جان منى

 

ساعتى بعد تو مهمان منى

 

با چنان مرحمت و لطف و نوید

 

چه ز ما دید که رخ برتابید

 

اى پدر زود ز ما سیر شدى

 

چه خطا رفت که دلگیر شدى

 

روى برتافتى از محفل ما

 

باز خون شد ز فراقت دل ما

 

از کفم دامن خود باز مگیر

 

مپسندم به کف هجر اسیر

 

دگر از رفته شکایت نکنم

 

قصه خویش حکایت نکنم

 

نگذارم که تو افسرده شوى

 

از من و گفته ام آزرده شوى

 

رحم بنماى به تنهایى ما

 

گر خطا رفت ببخشاى و بیا

 

زینب آن مخزن صبر و اسرار

 

گشت از قصه آن طفل فگار

 

آب بیانات غم افزا چو شنید

 

معنى گفته شه را فهمید

 

دید کان کودک بى صبر و قرار

 

مى کشد رخت به دعوتگه یار

 

اهل بیت از اثر آن تب و تاب

 

راه بردند به کیفیت خواب

 

هر چه کردند که در آن دل شب

 

گیرد آرام و فرو بندد لب

 

اشک از دیده نریزد این سان

 

قصه خویش نیارد به زبان

 

هیچ تسکین نپذیرفت آن حال

 

سعى بیهوده شد و امر محال

 

وعده و پند و تمنا و نوید

 

هر چه کردند نیفتاد مفید

 

عاقبت صبر و توان از همه برد

 

همه را دست غم خویش سپرد

 

حال آن کودک گم کرده پدر

 

در یتیمان دگر کرد اثر

 

داغها تازه شد و درد فزون

 

اشکها شد همه تبدیل به خون

 

ناله اى گشت ز ویرانه بلند

 

که طنین در همه افلاک فکند

 

آن کهن جایگه بى در و بام

 

که در آن آل على داشت مقام

 

بود با بار گه کفر و ستم

 

چون شب و روز، به نزدیکى هم

 

گشت بیدار از آن ناله یزید

 

متعجب شد و موجب پرسید

 

خادمى جانب ویرانه شتافت

 

زان غمین واقعه آگاهى یافت

 

خبر آورد که زآن خیل اسیر

 

یکى از جمله اطفال صغیر

 

که ندارد خبر از قتل پدر

 

روز و شب دوخته دیدار به در

 

به امیدى که پدر باز آید

 

آن سفر کرده ز در باز آید

 

همچو آن تشنه پى برده به آب

 

دیده رخسار پدر را در خواب

 

بعد از آن خواب چو برداشته سر

 

روبرو گشته به فقدان پدر

 

حالیا وصل پدر مى جوید

 

قصه با دیده تر مى گوید

 

همه را در غم او دل شده خون

 

اختیار از کفشان رفته برون

 

هر که را مى نگرى غمزده است

 

صحن ویرانه چو ماتمکده است

 

لیک چون بر المش درمان نیست

 

تسلیت دادن او آسان نیست

 

بیم آن است که آن کودک زار

 

با چنین درد نپاید بسیار

 

شرح این قصه چو بشنید یزید

 

فکر بى سابقه اى اندیشید

 

گفت کاین درد نه بى درمان است

 

بلکه بس چاره آن آسان است

 

بعد بر طشت زر افکند نظر

 

گفت از این چه علاجى بهتر

 

درد او گر غم هجر پدر است

 

شربت وصل در این طشت زر است

 

بدهیدش که از آن نوش کند

 

تا غم خویش فراموش کند

 

پس به دستور وى آنگه به طبق

 

جاى دادند سر حجت حق

 

دید کز پرتو آن روى چو مهر

 

گشته دامان طبق رشک سپهر

 

گفت با خویش که این مهر منیر

 

با چنین جلوه شود عالمگیر

 

عاقبت جلوه این بدر نمام

 

بدرد پرده رسوایى شام

 

بهتر آن است که این مطلع نور

 

سازم از دیده مردم مستور

 

راز پوشیده هویدا نکنم

 

مشت رسوایى خود وا نکنم

 

خواست چون نور خدا را پنهان

 

گفت سر پوش نهادند بر آن

 

به گمانى که به روى خورشید

 

با کفى خاک توان پرده کشید

 

غافل از آنکه حجاب و سرپوش

 

نور حق را ننماید خاموش

 

این نه شمعى است که خاموش شود

 

یا حدیثى که فراموش شود

 

تا که بنیاد جهان بر سر پاست

 

هر شبى صبح شود عاشوراست

 

بعد آن گنج گرانمایه حق

 

یافت چون زینب سر پوش و طبق

 

گفت کاین هدیه بى سابقه را

 

بفرستید براى اسرا

 

لحظه اى بعد به دلخواه یزید

 

شعله شمع به پروانه رسید

 

چون نهادند طبق را به زمین

 

نزد آن کودک ویرانه نشین

 

به گمانى که به وى داور شام

 

زیر سر پوش فرستاده طعام

 

گشت آزرده ، سپس با دل ریش

 

گفت با عمه مظلومه خویش

 

که مرا رنج فراق پدرم

 

دارد از هستى خود بى خبرم

 

در دلم خواهش و سودایى نیست

 

جز پدر هیچ تمنایى نیست

 

کرده چشم تر و خون جگرم

 

بى نیاز از طلب ما حضرم

 

نه مرا هست به دنیا هوسى

 

نه بجز وصل پدر ملتمسى

 

بر من این خواب و خور و آب و طعام

 

بى رخ ماه پدر باد حرام

 

زینب آن خواهر غمخوار حسین

 

مونس و محرم اسرار حسین

 

آن که در معرض تقدیر و بلا

 

سر نپیچید ز تسلیم و رضا

 

آن تسلى ده دلسوختگان

 

آن مصیبت زده سوخته جان

 

دید چون حالت آن کودک زار

 

که به اندوه و الم بود دچار

 

گفت کاى شمع شبستان حسین

 

گل زیباى گلستان حسین

 

اى که در حسرت دیدار پدر

 

دوختى دیده امید به در

 

آن درى را که به صد عجز و نیاز

 

مى زدى ، حال به رویت شده باز

 

عاقبت اشک تو بخشید اثر

 

نخل امید تو آورد ثمر

 

لطف حق شامل حالت گردید

 

رهبر کوى وصالت گردید

 

این طبق مشرق خورشید حق است

 

جان عالم همه در این طبق است

 

زیر این پرده سر سر خداست

 

راس نورانى شاه شهداست

 

انتظار تو به پایان آمد

 

آنکه مى خواستیش آن آمد

 

حال دست تو و دامان پدر

 

بعد از این جان تو جان پدر

 

طفل ، این نکته چو در گوش گرفت

 

از طبق پرده و سرپوش گرفت

 

گشت ویرانه منور ز آن نور

 

که به موساى نبى تافت به طور

 

پرتو آن قمر عالم تاب

 

بر شد از کنگره هفت حجاب

 

چشم شهزاده چو افتاد به سر

 

به سر بى تن و پر نور پدر

 

آتشى شعله آهش افروخت

 

که سراپاى وجودش را سوخت

 

شد از آن سوز دل و شعله آه

 

تا ابد روى شب شام سیاه

 

گفت کاى جان به فداى سر تو

 

که جدا کرده سر از پیکر تو؟

 

که تو را کشت و ز حق شرم نکرد

 

ریخت خون تو و آزرم نکرد؟

 

که بریدست رگ گردن تو

 

به کجا مانده پدر جان ، تن تو؟

 

که مرا بى پدر و خوار نمود

 

به فراق تو گرفتار نمود؟

 

آن که این آتش بیداد افروخت

 

خرمن هستى ما یکجا سوخت

 

آرزوهاى مرا داد به باد

 

کند از کاخ امیدم بنیاد

 

کرد کارى که ز دیدار پدر

 

شد دلم خون و غمم افزون تر

 

اى پدر کاش به جاى سر تو

 

مى بریدند سر دختر تو

 

بعد از این بى پدر و بى سامان

 

به چه امید بمانم به جهان

 

سخت جانم به خداوند بسى

 

بى تو گر زنده بمانم نفسى

 

بى خبر از خود و با غم دمساز

 

با پدر کرد همى راز و نیاز

 

دلش از غم به تعب آمده بود

 

جان به نزدیکى لب آمده بود

 

گه گرفت آن سر پر نور به بر

 

گاه بوسید رخ ماه پدر

 

گشت پروانه صفت دور سرش

 

جان خود کرد فداى پدرش

 

چشم امید از این عالم بست

 

ترک جان گفت و به جانان پیوست

 

جان پاکش به پدر ملحق شد

 

رفت و قربانى راه حق شد

 

طایر جان وى از ساحت خاک

 

بال بگشود به اوج افلاک

 

تا که در تن رمق از جانش بود

 

آن سر پاک به دامانش بود

 

داشت بر سینه چو جان آن سر پاک

 

تا زمانى که خود افتاد به خاک

 

بعد چون رخت از این عالم بست

 

داد با جان ، سر شه نیز از دست

 

رفت از این عالم و با رفتن خویش

 

سوخت جان و دل آن جمع پریش

 

مرگ آن کودک دل خسته زار

 

برد از اهل حرم تاب و قرار

 

باز افزود غمى بر غمشان

 

تازه گردید کهن ماتمشان

 

یک گل دیگر از آن گلشن عشق

 

رفت در خاک و خزان شد به دمشق

 

که شنیده است در اقطار جهان

 

که به جبران بلاى هجران

 

بفرستند به طفلى مضطر

 

در دل شب سر خونین پدر؟

 

کس ندیده است و نبیند ایام

 

شب جانسوزترى ز آن شب شام

 

(مخبرى ) گرچه سر افکنده بود

 

خجل و عاصى و شرمنده بود

 

با توسل به جگر گوشه شاه

دارد امید رهایى ز گناه

 


 

نظرات 1 + ارسال نظر
amir 8 آذر 1391 ساعت 11:17 ق.ظ http://www.hit.ultrasoft.ir

افزایش بازدید وبلاگ و سایت شما
www.hit.ultrasoft.ir

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد