کودکى را که پدر در سفر است |
روز و شب دیده حسرت به در است |
تا زمانى که بود چشم به راه |
دلش آزرده بود خواه نخواه |
هر صدایى که ز در مى آید |
به گمانش که پدر مى آید |
باز چون دیده ز در برگیر |
گرید و دامن مادر گیرد |
همه کوشند ز بیگانه و خویش |
بهر دلجوى او بیش از پیش |
آن یکى خندد و بوسد رویش |
آن دگر شانه زند بر مویش |
مادرش شهد کند در کامش |
گاه با وعده کند آرامش |
گاه گوید پدرت در راه است |
غم مخور، عمر سفر کوتاه است |
مى برندش گهى از خانه به در |
تا شود منصرف از فکر پدر |
نگذارند دمى تنهایش |
سر نپیچند ز خواهشهایش |
تا که دوران سفر طى گردد |
رفع افسردگى از وى گردد |
پدرش آید و گیرد به برش |
بکشد دست محبت به سرش |
دلش از وصل پدر شاد شود |
جانش از قید غم آزاد شود |
لیک افسوس به ویرانه شام |
کار این سان نپذیرفت انجام |
بود در شام میان اسرا |
طفلى از هجر پدر نوحه سرا |
خردسالى به اسارت در بند |
مرغ بشکسته پرى پا به کمند |
کودکى دستخوش محنت و رنج |
جاى بگزیده به ویرانه چو گنج |
بین اطفال یتیم شه دین |
گویى آن دختر ویرانه نشین |
بود از جمله اطفال دگر |
بیشتر عاشق دیدار پدر |
چون خبر از ستم شمر نداشت |
پدرش را به سفر مى پنداشت |
روز و شب دیده به در دوخته بود |
دلش از آتش غم سوخته بود |
داشت از غصه دورى پدر |
سر به زانوى غم و دیده به در |
لحظه اى بى پدر آرام نداشت |
خبر از فتنه ایام نداشت |
دائم از حال پدر مى پرسید |
علت طول سفر مى پرسید |
که کجا رفت و چرا رفته و کى |
از سفر آید و بینم رخ وى ؟ |
تا به کى بى سرو سامان باشم |
روز و شب سر به گریبان باشم |
جاى در گوشه ویرانه کنم |
آرزوى پدر و خانه کنم ؟ |
جانم آمد به لب از هجر پدر |
آه از این محنت و این طول سفر |
بود همواره از این غم بیتاب |
تا شبى دید به خلوتگه خواب |
کان سفر کرده ز در باز آمد |
طایر شوق به پرواز آمد |
لحظه اى در دل شب گشت جهان |
به مراد دل آن سوخته جان |
دید در خواب گل روى پدر |
جان به وجد آمدش از بوى پدر |
بوسه بر پاى پدر زد از شوق |
دست بر گردنش افکند چو طوق |
جاى بگزیده به دامان پدر |
جانش آمیخته با جان پدر |
با لب بسته حکایتها کرد |
ز آنچه بگذشت شکایتها کرد |
با پدر ز آنچه به دل داشت نهفت |
داستانها به زبان جان گفت |
گفت کاى پشت فلک پیش تو خم |
نشود لطف فراوان تو کم |
مهر خود شامل ما فرمودى |
بذل احسان بجا فرمودى |
باز رو جانب ما آوردى |
الله الله که صفا آوردى |
بود رسم پدرت نیز بر این |
که کند لطف به ویرانه نشین |
هیچ دانى که در ایام فراق |
چو گذشته است به جمعى مشتاق |
بى تو در مانده و بیچاره شدیم |
در بیابان همه آواره شدیم |
روزگار آتش بیداد افروخت |
دست کین خیمه و خرگاه تو سوخت |
هستى ما همه یکجا بردند |
هر چه دیدند به یغما بردند |
همه گشتیم گرفتار و اسیر |
گاه در بند و گهى در زنجیر |
بعد با یک سفر دور و دراز |
شد از غم فصل نوینى آغاز |
پیش از این ما چو نمودیم سفر |
با تو بودیم و به آن شوکت و فر |
کاروان قافله سالارى داشت |
مثل عباس علمدارى داشت |
خیمه و خرگه و اسباب سفر |
بود ممتاز و پر از زیور و زر |
کودکان جمله در آغوش پدر |
همه را سایه مهر تو به سر |
لیک این بار چو کردیم سفر |
سفرى بود پر از خوف و خطر |
یک نفر دوست به همراه نبود |
محرمى غیر غم و آه نبود |
نه پدر بود و نه سالارى بود |
نه بردادر نه علمدارى بود |
طى ره بیکس و تنها بودیم |
مورد کینه اعدا بودیم |
دورى راه و مشقات سفر بود از طاقت ما افزونتر
بر همه بود خور و خواب حرام |
تا رسیدیم به ویرانه شام |
یا مرو اى پدر این بار سفر |
یا مرا نیز به همراه ببر |
که اگر بى تو بمانم این بار |
به فراق تو شوم باز دچار |
زین همه غم نتوانم جان برد |
از فراق تو دگر خواهم مرد |
خود به خواب اندر و، طالع بیدار |
بود از وصل پدر برخوردار |
لیک بس زود، شد آن وجد وصال |
باز تبدیل به اندوه و ملال |
یعنى آن خواب به پایان آمد |
باز غم آمد و هجران آمد |
چشم بگشود چو شهزاد ز خواب |
آرزوها همه شد نقش بر آب |
کرد بر دور و بر خویش نظر |
تا ببیند مه رخسار پدر |
لیک هر قدر فزونتر طلبید |
اثر از گمشده خویش ندید |
شهد امید به کامش خون شد |
گشت نومید و غمش افزون شد |
عاقبت باز در آن نیمه شب |
ملتجى گشت به بانو زینب |
که دگر باز چه آمد به سرم |
بار دیگر به کجا شد پدرم |
دیدم او را ز سفر آمده بود |
به کجا باز عزیمت فرمود |
لحظه اى پیش که آمد پدرم |
جاى بر سینه خود داد سرم |
گفت با من که تو چون جان منى |
ساعتى بعد تو مهمان منى |
با چنان مرحمت و لطف و نوید |
چه ز ما دید که رخ برتابید |
اى پدر زود ز ما سیر شدى |
چه خطا رفت که دلگیر شدى |
روى برتافتى از محفل ما |
باز خون شد ز فراقت دل ما |
از کفم دامن خود باز مگیر |
مپسندم به کف هجر اسیر |
دگر از رفته شکایت نکنم |
قصه خویش حکایت نکنم |
نگذارم که تو افسرده شوى |
از من و گفته ام آزرده شوى |
رحم بنماى به تنهایى ما |
گر خطا رفت ببخشاى و بیا |
زینب آن مخزن صبر و اسرار |
گشت از قصه آن طفل فگار |
آب بیانات غم افزا چو شنید |
معنى گفته شه را فهمید |
دید کان کودک بى صبر و قرار |
مى کشد رخت به دعوتگه یار |
اهل بیت از اثر آن تب و تاب |
راه بردند به کیفیت خواب |
هر چه کردند که در آن دل شب |
گیرد آرام و فرو بندد لب |
اشک از دیده نریزد این سان |
قصه خویش نیارد به زبان |
هیچ تسکین نپذیرفت آن حال |
سعى بیهوده شد و امر محال |
وعده و پند و تمنا و نوید |
هر چه کردند نیفتاد مفید |
عاقبت صبر و توان از همه برد |
همه را دست غم خویش سپرد |
حال آن کودک گم کرده پدر |
در یتیمان دگر کرد اثر |
داغها تازه شد و درد فزون |
اشکها شد همه تبدیل به خون |
ناله اى گشت ز ویرانه بلند |
که طنین در همه افلاک فکند |
آن کهن جایگه بى در و بام |
که در آن آل على داشت مقام |
بود با بار گه کفر و ستم |
چون شب و روز، به نزدیکى هم |
گشت بیدار از آن ناله یزید |
متعجب شد و موجب پرسید |
خادمى جانب ویرانه شتافت |
زان غمین واقعه آگاهى یافت |
خبر آورد که زآن خیل اسیر |
یکى از جمله اطفال صغیر |
که ندارد خبر از قتل پدر |
روز و شب دوخته دیدار به در |
به امیدى که پدر باز آید |
آن سفر کرده ز در باز آید |
همچو آن تشنه پى برده به آب |
دیده رخسار پدر را در خواب |
بعد از آن خواب چو برداشته سر |
روبرو گشته به فقدان پدر |
حالیا وصل پدر مى جوید |
قصه با دیده تر مى گوید |
همه را در غم او دل شده خون |
اختیار از کفشان رفته برون |
هر که را مى نگرى غمزده است |
صحن ویرانه چو ماتمکده است |
لیک چون بر المش درمان نیست |
تسلیت دادن او آسان نیست |
بیم آن است که آن کودک زار |
با چنین درد نپاید بسیار |
شرح این قصه چو بشنید یزید |
فکر بى سابقه اى اندیشید |
گفت کاین درد نه بى درمان است |
بلکه بس چاره آن آسان است |
بعد بر طشت زر افکند نظر |
گفت از این چه علاجى بهتر |
درد او گر غم هجر پدر است |
شربت وصل در این طشت زر است |
بدهیدش که از آن نوش کند |
تا غم خویش فراموش کند |
پس به دستور وى آنگه به طبق |
جاى دادند سر حجت حق |
دید کز پرتو آن روى چو مهر |
گشته دامان طبق رشک سپهر |
گفت با خویش که این مهر منیر |
با چنین جلوه شود عالمگیر |
عاقبت جلوه این بدر نمام |
بدرد پرده رسوایى شام |
بهتر آن است که این مطلع نور |
سازم از دیده مردم مستور |
راز پوشیده هویدا نکنم |
مشت رسوایى خود وا نکنم |
خواست چون نور خدا را پنهان |
گفت سر پوش نهادند بر آن |
به گمانى که به روى خورشید |
با کفى خاک توان پرده کشید |
غافل از آنکه حجاب و سرپوش |
نور حق را ننماید خاموش |
این نه شمعى است که خاموش شود |
یا حدیثى که فراموش شود |
تا که بنیاد جهان بر سر پاست |
هر شبى صبح شود عاشوراست |
بعد آن گنج گرانمایه حق |
یافت چون زینب سر پوش و طبق |
گفت کاین هدیه بى سابقه را |
بفرستید براى اسرا |
لحظه اى بعد به دلخواه یزید |
شعله شمع به پروانه رسید |
چون نهادند طبق را به زمین |
نزد آن کودک ویرانه نشین |
به گمانى که به وى داور شام |
زیر سر پوش فرستاده طعام |
گشت آزرده ، سپس با دل ریش |
گفت با عمه مظلومه خویش |
که مرا رنج فراق پدرم |
دارد از هستى خود بى خبرم |
در دلم خواهش و سودایى نیست |
جز پدر هیچ تمنایى نیست |
کرده چشم تر و خون جگرم |
بى نیاز از طلب ما حضرم |
نه مرا هست به دنیا هوسى |
نه بجز وصل پدر ملتمسى |
بر من این خواب و خور و آب و طعام |
بى رخ ماه پدر باد حرام |
زینب آن خواهر غمخوار حسین |
مونس و محرم اسرار حسین |
آن که در معرض تقدیر و بلا |
سر نپیچید ز تسلیم و رضا |
آن تسلى ده دلسوختگان |
آن مصیبت زده سوخته جان |
دید چون حالت آن کودک زار |
که به اندوه و الم بود دچار |
گفت کاى شمع شبستان حسین |
گل زیباى گلستان حسین |
اى که در حسرت دیدار پدر |
دوختى دیده امید به در |
آن درى را که به صد عجز و نیاز |
مى زدى ، حال به رویت شده باز |
عاقبت اشک تو بخشید اثر |
نخل امید تو آورد ثمر |
لطف حق شامل حالت گردید |
رهبر کوى وصالت گردید |
این طبق مشرق خورشید حق است |
جان عالم همه در این طبق است |
زیر این پرده سر سر خداست |
راس نورانى شاه شهداست |
انتظار تو به پایان آمد |
آنکه مى خواستیش آن آمد |
حال دست تو و دامان پدر |
بعد از این جان تو جان پدر |
طفل ، این نکته چو در گوش گرفت |
از طبق پرده و سرپوش گرفت |
گشت ویرانه منور ز آن نور |
که به موساى نبى تافت به طور |
پرتو آن قمر عالم تاب |
بر شد از کنگره هفت حجاب |
چشم شهزاده چو افتاد به سر |
به سر بى تن و پر نور پدر |
آتشى شعله آهش افروخت |
که سراپاى وجودش را سوخت |
شد از آن سوز دل و شعله آه |
تا ابد روى شب شام سیاه |
گفت کاى جان به فداى سر تو |
که جدا کرده سر از پیکر تو؟ |
که تو را کشت و ز حق شرم نکرد |
ریخت خون تو و آزرم نکرد؟ |
که بریدست رگ گردن تو |
به کجا مانده پدر جان ، تن تو؟ |
که مرا بى پدر و خوار نمود |
به فراق تو گرفتار نمود؟ |
آن که این آتش بیداد افروخت |
خرمن هستى ما یکجا سوخت |
آرزوهاى مرا داد به باد |
کند از کاخ امیدم بنیاد |
کرد کارى که ز دیدار پدر |
شد دلم خون و غمم افزون تر |
اى پدر کاش به جاى سر تو |
مى بریدند سر دختر تو |
بعد از این بى پدر و بى سامان |
به چه امید بمانم به جهان |
سخت جانم به خداوند بسى |
بى تو گر زنده بمانم نفسى |
بى خبر از خود و با غم دمساز |
با پدر کرد همى راز و نیاز |
دلش از غم به تعب آمده بود |
جان به نزدیکى لب آمده بود |
گه گرفت آن سر پر نور به بر |
گاه بوسید رخ ماه پدر |
گشت پروانه صفت دور سرش |
جان خود کرد فداى پدرش |
چشم امید از این عالم بست |
ترک جان گفت و به جانان پیوست |
جان پاکش به پدر ملحق شد |
رفت و قربانى راه حق شد |
طایر جان وى از ساحت خاک |
بال بگشود به اوج افلاک |
تا که در تن رمق از جانش بود |
آن سر پاک به دامانش بود |
داشت بر سینه چو جان آن سر پاک |
تا زمانى که خود افتاد به خاک |
بعد چون رخت از این عالم بست |
داد با جان ، سر شه نیز از دست |
رفت از این عالم و با رفتن خویش |
سوخت جان و دل آن جمع پریش |
مرگ آن کودک دل خسته زار |
برد از اهل حرم تاب و قرار |
باز افزود غمى بر غمشان |
تازه گردید کهن ماتمشان |
یک گل دیگر از آن گلشن عشق |
رفت در خاک و خزان شد به دمشق |
که شنیده است در اقطار جهان |
که به جبران بلاى هجران |
بفرستند به طفلى مضطر |
در دل شب سر خونین پدر؟ |
کس ندیده است و نبیند ایام |
شب جانسوزترى ز آن شب شام |
(مخبرى ) گرچه سر افکنده بود |
خجل و عاصى و شرمنده بود |
با توسل به جگر گوشه شاه دارد امید رهایى ز گناه |
افزایش بازدید وبلاگ و سایت شما
www.hit.ultrasoft.ir