به گزارش خبرآنلاین، کتاب «شرح اسم: زندگینامه آیتالله سید علی حسینی خامنهای (1357- 1318)» نوشته هدایتالله بهبودی که از سوی مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی منتشر شده، این روزها با استقبال مردم مواجه شده و در صدر لیست پرفروش ترین کتاب های سامانه ارسال و اشتراک محصولات فرهنگی «سام» قرار دارد.
«شرح اسم» شرحی بر زندگی آیتالله سیدعلی حسینی خامنهای از تبار و تولد تا سالهای کودکی و نوجوانی و کارنامهای از مبارزات سیاسی و فعالیتهای اجتماعی ایشان تا پیروزی انقلاب اسلامی را در بر دارد. اسناد ساواک، شهربانی و دادرسی ارتش شاه درباره دوران مبارزه و تبعید آیتالله خامنهای نیز در این اثر گردآمده است. وجه تمایز این اثر جدای از جامع بودن آن، استفاده از روایت اول شخص برای تکمیل خاطرات و یا شرح زندگی آیت الله خامنه ای است.
در ادامه بخش هایی از فصول ابتدایی کتاب را می خوانیم
«...4 ساله بود که همراه برادر بزرگتر راهی مکتب خانه شد. این مکتب خانه دخترانه بود، و معلمه آن بی بی آقا، به شاگردانی که بیشترشان دختر و شماری پسر بودند، قرآن می آموخت. علی، که کام کودکانه اش میلی به طعم مکتب نداشت، اندوخته ای از نخستین تجربه آموزشی خود نیافت، و ماندن در مکتب خانه را تاب نیاورد. او هنوز در اوان جنب و جوش و بازی های کودکانه به سر می برد. آمورش قرآن و عم جزء راهی به جهان او نداشت. 2 ماه بعد همراه برادر به مکتب خانه پسرانه رفت.
زمستان بود. ملای این مکتب جناب میرزا، مرد پا به سن گذاشته ای بود که دهه ها با دنیای کودکان فاصله داشت. محل مکتب، شبستانی در یک مسجد بود، که درهای بدون شیشه اش از آن مکانی نیمه تاریک ساخته بود. شبستان در چشم علی بزرگ آمد. شاگردان مکتب دور تا دور نشسته بودند. «وقتی پدرم وارد شد، من و برادرم آقا سید محمد را با خود وارد این مکتب خانه کرد. جناب میرزا، احترام کرد. بلند شد. برپا داد. بچه ها بلند شدند. پدرم گفت: این بچه ها را درس بده.» او هم ما را خیلی احترام کرد. ملای مکتب اخلاق ملایمی نداشت. نسبت به کودکان حاج سید جواد ملایمت نشان می داد اما نسبت به دیگر شاگردان بد اخلاق بود. روش های آموزشی او هر چند در آن زمان معمول و مرسوم بود. اما وحشتی که به جان آن کودکان معصوم انداخت تا دهه ها بعد از خاطر سید علی شسته نشد.
روزهای پنج شنبه که زمان رها شدن شاگردان از مکتب خانه بود، بچه ها را به صف می کرد و زیر زبانشان مهر می زد. می گفت هر کس نماز بخواند جای این مهر تا روز شنبه می ماند و اگر نخواند پاک می شود. تعطیلات آخر هفته بر شاگردان میرزا چه می گذشت؟ خدا می داند اما روز شنبه روز وحشت و گریه بود. بچه ها صف می کشیدند. یک صف لرزان و ترس خورده. «بچه ها را از دم می زد...من هم ار ترس گریه می کردم...به من که رسید دیدم اخمهایش در هم است اما مرا نزد. از من عبور کرد و بچه های دیگر را زد. هنوز وحشت آن کار در دل من است.»*
«من
شبهایی را از کودکی به یاد می آورم که در منزل شام نداشتیم و مادر با پول
خردی که بعضی از وقت ها مادر پدربزرگم به من یا یکی از برادران و خواهرم می
داد، قدری کشمش یا شیر می خرید تا با نان بخوریم...»
روزهای
جمعه علی آقا، محمد آقا و رباب به خانه پدربرزرگشان می رفتند. بی بی، مادر
حاج سید هاشم، به این کودکان عشق می ورزید، چون به خدیجه، مادرشان محبت بی
پایان داشت. بی بی مهر ورزی را با گذاشتن یک ریال، 30 شاهی، 10 شاهی، به کف
دستهای کوچک فرزندان خدیجه کامل می کرد. «بارها اتفاق می افتاد که
وقتی برگشته بودیم خانه مادرم پول های مارا گرفته بود و کشمش خریده بود و
شب نان و کشمش می خوردیم. یا گاهی آن پول ها را می گرفت و شیر می خرید، نان
و شیر می خوردیم...خیلی وقت ها اتفاق می افتاد که ما شام شب نداشتیم.»
اوضاع که عادی می شد، شبهای جمعه برنج دم می کردند. و این پلو، موضوع مهم و جالبی در جدول غذایی این خانواده بود. و باز در این اوضاع، آبگوشتی که با 5 سیر گوشت عمل می امد، قوت غالب به شمار می رفت. سهمی از این غذای کهن در کاسه چینی جای می گرفت و در طبقه بالا جلوی پدر گذاشته می شد. سهم دیگر درون کاسه مسی ریخته می شد و خیلی زود رفت و آمد هفت دست، هفت نفری که دور ان نشسته بودند، خالی می شد.
مادر و خواهران بزرگ ملاحظه کودکان را می کردند.با این حال «گاهی اتفاق می افتاد که نفری دو لقمه ...می رسید...باقی را باید با نان و پنیر، چیزی، خودمان را سیر می کردیم...مادرم زن کم توقع و بی اعتنایی به خوراک بود... برایش مهم نبود یک لقمه هم غذا بخورد. اما برای ماها خیلی جوش می زد که بچه هایش...سیر شوند.»
*
از کودکی قبا می پوشید؛
چیزی شبیه قبا. با همین لباس بازی می کرد، می دوید و راهی مدرسه می شد. او
عمامه هم داشت. هوا که گرم بود عمامه نمی گذاشت، اما زمستان ها یا هنگامی
که با پدر به مسجد می رفت، عمامه ای که مادرش می پیچید، بر سر می گذاشت.
بانو خدیجه در این کار مهارت داشت. این قبا، لباس گشادی بود که تا زیر زانو
می رسید و تجزیه شده لباس کهنه پدر یا دیگر پارچه ها بود که مادر می برید و
با آن چرخ خیاطی سینگر سیاه رنگ می دوخت.
پدر چند قبای برک وصله پینه شده داشت. یکی دامنش، یکی آستین و سرشانه اش بازسازی شده بود. پدر این ها را می پوشید و عقیده داشت قبا بایستی کثیف یا پاره نباشد. پوشیدن قبای وصله دار عیب نیست. همین قباها بالاپوش های آتی پسران سید جواد بود. «اما پدرم عباهای خوب می پوشید. تا یادم هست...زمستان عباهای نایینی و تابستان عباهای خاشیه خوب می پوشید...مقید بود خوب بپوشد.»
آقای خامنه ای به یاد می آورد که یک شب زمستانی پدرش از مسجد به خانه بازگشت و به اتاقش نرفت. شاید کرسی اش سرد بود. آمد و لباده اش را درآورد، آویزان کرد. در همین حال گفت که این لباده 20 ساله شد. این لباده 20 ساله، تا 20 سال بعد هم کار کرد. «بعدها آن لباده را مدتی استفاده کردم از این برک های قدیمی کت و کلفت بود...تا این که آن را دادیم به یک کس دیگر و خودمان را از شرش خلاص کردیم...البته اسباب زحمت بود که جلوی بچه ها، یکی با قبای بلند و لباس جور دیگر باشد. طبعا مقداری حالت انگشت نمایی پیدا می کرد...اما ما با بازی و رفاقت و شیطنت جبران می کردیم؛ نمی گذاشتیم خیلی سخت بگذرد.»
همکلاسی ها و بچه محل ها او را آشیخ خردو صدا
می زدند. او بیشتر اوقات تحمل می کرد. سر به زیر می انداخت و رد می شد. اما
گاهی هم حوصله کودکانه اش سر می رفت. سفره سفید کتاب ها را زمین می گذاشت و
...می زد و می خورد.
*
جامع
المقدمات را نزد مادرش آغاز کرده بود. و از همو شنیده بود: معلم العلم
معرفة الجبار امثله و بخشی از شرح آن را از او فرا گرفته بود. صرف میر را
هم از پدر آموخته بود. آموزش عوامل فی النحو را با روحانی مدرسه شروع کرد. «از آن مدرسه که بیرون آمدم...تقریبا جامع المقدمات را تمام کرده بودم.» او بخشی از کتاب انموذج را از آقای حسین عبایی فرا گرفت.
در همین دوره، گاه بالاجبار در درس های مقدماتی پدر که به سید محمد می آموخت حاضر می شد و از تنبیهات آموزشی حاج سید جواد، که همان فرود دست سنگین او به بیخ گوش باشد، بی نصیب نمی ماند. روزی که می خواست درس سیوطی را برای پسر بزرگش آغاز کند، در کنار اسم سید محمد، نام او را هم برد: محمد آقا...علی آقا.
ابتدا سیوطی بود و سید محمد باید ابیات اول کتاب را که جلسه گذشته درس گرفته بود بخواند: قال محمد هو ابن مالک احمد ربی الله خیر مالک...نتوانست. جابه جا گفت، که ناگه دست پدر روی صورت سید محمد سقوط کرد. محمد آقا گریه سر داد و از زیر کرسی در رفت. این رخداد آموزشی بارها تکرار شد. وقتی این دو برادر شرح لمعه را از حاج سید جواد فرا می گرفتند، باید درس روز گذشته را به یاد می داشتند و به پرسش های پدر پاسخ درست می دادند.
قرار نا نوشته این بود که هر کس نتواند جواب دهد، کتک بخورد. رقابت سختی برای دور نشستن از پدر وجود داشت. حاج سید جواد در پشت طول میز علمایی خود می نشست و پسران، پشت عرض آن؛ میزی که 80 در 40 سانتی متر مساحت داشت. کرسی کوچکی بود که دست پدر راحت به آن طرف می رسید. «محمد آقا مرا هول میداد جلو. با این که او بیشتر کتک خور بود یعنی دست پدر به قصد او بلند می شد اما غالبا روی سر بنده فرود می آمد»
*
کتاب خانه آستان قدس هم نعمتی بود برای صاحبان جیب هایی که پول خرید کتاب را به روی خود نمی دیدند. «گاهی روزها به آنجا می رفتم و مشغول مطالعه می شدم. صدای اذان با بلندگو پخش می شد. به قدری غرق مطالعه بودم که صدای اذان را نمی شنیدم. خیلی نزدیک بود و صدای خیلی شدید داخل قرائت خانه می آمد و ظهر می گذشت. بعد از مدتی می فهمیدم که ظهر شده است.»
خوانندگان کتاب های رمان، پس از
خواندن کتاب، در حاشیه آن، کتاب خوان بعدی را به خواندن رمان دیگری سفارش
می کردند و عنوان آن را می نوشتند. سید علی هم در حاشیه کتاب هایی که می
خواند چنین توصیه هایی می نوشت «شاید الان در حواشی آنها اگر بریده نشده باشد، خط من در اغلب اینها باشد.»
...کتاب
هایی چون جنگ و صلح نوشته لی یف نیکالایوویچ تولستو ی، بینوایان اثر
ویکتور ماری هوگو، برخی آثار رومن رولان مانند ژان کریستوف، هر آنچه از
الکساندر دومای پدر و پسر ترجمه شده بود، کتاب های میشل ژواگو، دن آرام
نوشته میخاییل شولوخوف، کمدی الهی اثر دانته آلیگی هری و ... را در این
دوره و نیز دهه چهل خواند و گاه چون بینوایان را دوباره خواند.
*
طالبیان به سید علی نوجوان پیشنهاد کرد در مجلس او سخنرانی کند. «گفتم: من منبر بلد نیستم. گفت چه عیبی دارد؟ گفتم از پدرم می پرسم. پدرم گفت: خیلی خوب است. مرا تشویق کرد که حتما برو. گفتم بلد نیستم. گفت از روی کتاب به تو یاد می دهم ...کتاب را ببر و از روی آن بخوان؛ یواش یواش راه می افتی.»
پدر جلاءالعیون مجلسی را از کتاب خانه بیرون کشید و
بخشی که مربوط به زندگی امام محمد باقر(ع) می شود، پیش روی او گشود و گفت
که بخواند. خواند تا اگر اشتباهی می کند، پدر تصحیح کند. پس از آن مجمع
الفروغ را به دست گرفت و چند مسئله را به پسر یاد داد. سید علی که تا آن
زمان فقط کتب درسی جا به جا کرده بود، این بار دو کتاب بزرگ تاریخی و فقهی
را زیر بغل گرفت و راهی خانه طالبیان شد.
صاحب مجلس که دید آخوند نوجوان با دو کتاب قطور پا به خانه اش گذاشته، مطمئن شد که این هفته منبری خواهد داشت. «به
شدت خجالت کشیدم...بعد از چند روضه نوبت من شد. گفت: آقای خامنه ای
بفرمایید...می ترسیدم. نمی دانستم چه می شود رفتم توی اتاق زن ها.»
منبری با دو سه پله در اتاق جا خوش کرده بود. روی پله اول نشست و سرش را پایین انداخت. زنها به نوجوانی خیره شده بودن که داشت مجمع الفروع را باز می کرد. مسئله ای در باب اعمال مستحبی خواند.
کتاب را بست جلاءالعیون را باز
کرد و دو صفحه ای که پدر از زندگی حضرت محمد باقر (ع) نشان کرده بود را
خواند. منبر سید علی نسبت به روضه هایی که مداحان حاضر می خوانند طولانی
شد. از اتاق که آمد بیرون یکی از روضه خوان ها، شیخ صابری، که شوخ طبع هم
بود با لهجه غلیظ خراسانی گفت که می خواستی تا آخر کتاب بخوانی؟ بر خجالت
های علی آقا افزوده شد. هنگام خروج از خانه، طالبیان «یک اسکناس پنج ریالی نو به من داد به عنوان پول منبر. با این که به روضه خوان ها پول نمی دادند، اما به من داد. گفتم: نمی خواهم.»
بسیار
اصرار کرد. سید علی با آن اسکناس به خانه بازگشت. تا آن زمان کسی چنین
پولی به او نداده بود. علی آقا خبر این پاکت را به پدر رساند. اوقات حاج
سید جواد تلخ شد و تشر زد که بی خود گرفتی؛ دیگر این این کارها نکن. این
نخستین منبر زندگی سید علی خامنه ای با همه تلاطمات بود....»
برای تهیه کتاب اینجا را کلیک کنید